سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"گفته‌اند سرطان داری. نصف معده‌ات را خورده. نمی‌شود کاری کرد. برو دخیل ببند به پنجره‌ی فولاد. به پای امام رضا علیه السلام بیافت. شاید..." محمدباقر ناراحت شد. غضبش داشت از حدقه‌ی چشم‌هایش بیرون می‌دوید. دستش را نمی‌توانست تکان بدهد و بزند توی صورت دکتر. ولی چشم‌هایش را که می‌توانست سرخ کند. و با همین سرخی سیلی بزند توی گوش پزشک معالجش. و این سیلی وقتی بود که پزشک، صورتش را سرخ می‌دید توی چشم‌های قرمز محمدباقر. "شاید؟!" این سوال محمدباقر بود که توی دلش از دکتر می‌پرسید. "من این چشم‌ها را که ببرم به پابوس اربابم، وقتی سرخی‌شان رفت و سبز شدند از پرچم روی گنبد، وقتی که گلوله‌های عجز انداختند روی گونه‌ها، وقتی که عشق را دواندند تا پای چانه، وقتی که... آن وقت می‌فهمی پابوس اربابم "شاید" برنمی‌دارد." رفت حرم امام رضا علیه السلام. با چه حالی! و چه دردهای شفافی که نهر درست کرده بودند. چشم‌های محمدباقر قرمز بودند. آمده بودند تا سبز شوند که نشدند. سیاه شدند. محمدباقر یادش نبود اربابش رضا علیه السلام، داغدار و عزادار جدّش حسین علیه السلام است. پرچم روی گنبدش هنوز مشکی است. در این ایّام دل‌های مشکی‌پوش را بیشتر تحویل می‌گیرند. وسط روضه به این‌ها چای هم می‌دهند. چایی‌ای که قند ندارد. درد دارد. سوز می‌اندازد به قلب. جرح می‌کشد به سینه. نای را تا معده به هم می‌دوزد. میزبانی یعنی همین! محمدباقر سرطان داشت. دکتر گفته بود شاید. و او آمده بود که بگوید: "باید..." برادرش ویلچرش را هل داد تا روبه‌روی پنجره‌ای که فولادش را همه حفظند و جای جای گره‌های شبکه‌اش را. گره‌هایی که گره باز می‌کنند. طناب. حلقه. گره. دست. تمام. محمدباقر دخیل امام رضا علیه السلام شد. چه ذوقی کرده بود. و چه امیدی داشت. و چه آرزویی! آرزو هم‌ وزن آبرو. آرزو که باد کند و بزرگ شود هیچ وقت آسمان را سوراخ نخواهد کرد. آبروی آدم را وقتی می‌ترکد می‌برد. آبرو را پیش خود آدم می‌برد. افسردگی می‌آورد. همّ همهمه می‌کند. غم امّا نه. آدم افسرده غم بلد نیست. فرق همّ و غم هم در همین است. غم بوی حسین علیه السلام می‌دهد. و همّ، نحوست پسر سعد را به پیشانی می‌زند. و آن که نفس‌هایش را.... محمدباقر چند تا نفَس دیگر داشت؟ می‌شد شمرد، ضربدر ساعت کرد و آن را در روز و آن را در هفته و ... "و" دیگر نداشت. یک هفته بیشتر نمانده بود که! حسابش خوب نبود. ریاضی‌اش را خوب نخوانده بود. همان گونه که ورزشش را خوب نمره نمی‌آورد. آهسته می‌دوید. لاک پشت خنده‌اش می‌گرفت. منظورم مجید سهیلی است که بچه‌ها به او می‌گفتند لاک پشت. توی امتحان دو، لاک پشت هم از او جلو می‌زد. و چه خنده‌ی با مزّه‌ای می‌کرد. محمدباقر دُوَش ضعیف بود. الآن هم ضعیف بود. خیلی بدتر از قبل. راه هم نمی‌توانست برود. حتی نفس‌هایش هم نمی‌توانستند بدوند یا حتی ماراتون یاد بگیرند یا راه بروند. اصلا قدم بزنند. به نفس‌ها می‌گویم باید فکر چاره‌ای باشید. به محمدباقر بفهمانید که هوا پس است. که همین نزدیکی‌ها هوا تاریک است. سرما است. تگرگ زده است. بیدارش کنید. آرزویش را پاره پاره کنید. کاری کنید. چه کار می‌توانند بکنند نفس‌هایی که یک "ها" بیشتر نیستند. مگر این که الف ِ تهش بنشیند اوّل، آن وقت چه می‌شود! و چه می‌کند! و چه کارها بلد است بکند این "آه" آه! راه‌ها که بسته شود و دکتر که جواب کند و امید که ناامید شود و آرزو که... نخیر! آرزو هنوز بود. هنوز چسبیده بود به روح محمدباقر. امان از "همزه" که عین ِ به این چاقی را به این راحتی می‌خورد و می‌شود "أمل". حیف عمل که بشود أمل. لا... لا... لا به معنای نه، نه... لا... لاک... لاک پشت. لاک پشت است. به من چه مربوط؟ مگر لاک پشت دل زیارت ندارد. مگر فقط شما راه مشهد را بلدید؟ لاک پشت نشسته بود روبه‌روی پنجره فولاد. دخیل نداشت. خود مجید سهیلی بود. محمدباقر با ایما و اشاره و هر طور بود برادر را فهماند. مجید را صدا زد. اوّل نشناخت. امّا وقتی شناخت چه غوغایی شد. طوفانی شد. محمدباقر ِ تپل ِ خوشکل ِ مامانی چه لاغر ِ زرد ِ درهم ریخته‌ای شده بود. خوب نیست جلوی مریض گریه کرد. آن هم به حال مریض. امّا مجید کرد. محمدباقر نمرد و اشک لاک پشت هم دید. تا آن وقت نمی‌دانست لاک پشت این همه اشک دارد. فقط خنده‌های کودکی‌اش را دیده بود، وقتی از او توی مسابقه‌ی دو جلو می‌زد. طوفان که می‌دانی یعنی چه. طوفان اشک. طوفانی که خود بید شانه‌های عهده‌‌دار تولیدش شده باشد. وسط این اوضاع چه طور می‌تواند همزه‌ی أمل قد راست کند. می‌شکند کمرش. و شکست. محمدباقر نفس‌های آخر عمرش را درک کرد. نفس‌ها مسابقه گذاشته بودند با هم. دو سرعت. دو هیچ کدامشان به کندی کودکی‌های محمدباقر نبود و نه به کندی مجید. تند می‌دویدند. خط پایان دیده می‌شد. و این وسط کجا آرزویی؟ محمد‌باقر به برادرش فهماند که نخ دخیل را باز کند و ببردش زیارت. نخ کفش. کفش. کفش‌داری. خادم. راهرو. رواق. آینه. آینه. آینه. آینه. آینه. و آه. آه. آه. آه. آه. ضریح را که می‌بیند چشم‌ها برای گونه‌ها آه می‌کشند. آه‌های بی‌رنگ نقاشی می‌کنند. برای ویلچر محمدباقر سرطان زده راه را باز می‌کنند تا برود و بچسبد به ضریح. برود و گریه‌های لاغرش را هدیه بدهد به اربابش. برود و شکر کند از این که "شاید" را "باید" کرد. سرطان محمدباقر همان روح آرزومند ِ آزمندش بود. امام رضا علیه اسلام شفایش داد. حالا راحت، سبکبار، مطمئن، به دیاری می‌رود که فقط آه می‌خرند، نه جاه.

حدیث: امام علی علیه السلام: خدا رحمت کند کسی را که بداند نفس‌های او گام‌هایی است که به سوی مرگ برمی‌دارد. پس شتاب کند در عمل، و کوتاه کند آرزویش را.
غررالحکم

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :58
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152901
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ